مشق فرشتهها
دستهای کوچکش مشتی پر از پولهای خرد و اسکناس را روی میز خالی کرد. گفت: «آقای مربی، بالاخره به آرزویم رسیدم.»
مربی که با کامپیوتر ور میرفت، گفت: «بالاخره پدرت راضی شد؟»
دخترک گفت: «پدرم هنوز حرف خودش را میزند. میگوید کانون به دردت نمیخورد، درست را بخوان.»
مربی گفت: «پس چه جوری این سه هزار تومان را جمع کردی؟»
تصویرگری : امیر معینی از تهران
دخترک گفت: «بیشترش پول مشقهایی بود که برای بچههای کلاسمان مینوشتم. پول
تو جیبیهایم را هم خرج نمیکردم.»
مربی خیره به دخترک گفت: «بالاخره نگفتی پدرت چه کاره بود؟»
دخترک گفت: «بنگاه دارد.»
مربی سرتکان داد. دخترک گفت: «ثبت نامم نمیکنید؟»
مربی شروع به ثبتنام دخترک کرد...
دخترک با صدای خواهرش از رؤیا بیرون آمد. خواهرش دفتر مشقی را که آورده بود به او داد. گفت: «مریم گفت دو مرتبه از روی درس جدید بنویسی!»
تیمور قادری، از کامیاران
ساده مثل زندگی
آیا بیان هر گفتوگو یا توصیف هر صحنهای میتواند به داستان تبدیل شود؟ آیا میتوانیم سادهترین صحنهها و گفتوگوها را انتخاب و به داستان تبدیل کنیم؟ در جواب باید گفت که در مرحله اول به نگاه نویسنده بستگی دارد و بعد از آن به شیوه بیانش. اینکه چگونه با آوردن جملههای ساده، اما مهم و گنجاندن کدهایی که بعداً در ذهن خواننده باز شود، داستانی خلق کند.
این داستان هم همینطور است. به ظاهر نکته برجستهای ندارد. داستان متکی بر گفتوگوست و توصیفهای ساده و اندک. اما به شروع داستان توجه کنید، ببینید که چگونه نویسنده در همان آغاز نوشته وقتی دخترک دست کوچکش را باز کرد، یک عالم پول بیرون ریخت. دخترک کوچک است، اما رویایش بزرگ و همچنین توانش. او میخواهد کامپیوتر یاد بگیرد تا به آینده بپیوندد.
تاببازی
نازنین، دست پدربزرگش را گرفت. بپربپر میکرد. پشت سر هم میگفت: «بابابزرگ، بیا بریم پارک. همه بچههای مدرسهمون با مامان بزرگ و بابابزرگهاشون میرن تاب و سرسرهبازی. اون وقت من باید بشینم تو خونه. بابا بزرگ...»
بابا بزرگ گفت: «خستهام، نازنین جان.»
نازنین گوشش به این چیزها بدهکار نبود. نفسش موقع حرف زدن بند آمد.
- بریم دیگه، من نه پشمک میخوام، نه بستنی، نه آلوچه و چیپس، نه چیز دیگهای.
پدر بزرگ نگاهش کرد. کمکم داشت اشکهایش پایین میآمد که گفت: «باشه، بریم.»
تصویرگری :فریبا دیندار از شهرری
نازنین از شوق جیغی کشید. از صدای بلند او، پدربزرگ گوشهایش را گرفت. لبخندی زد و از صندلی بلند شد.
*
به وسیله های بازی نزدیک شدند. نازنین گفت: «بابابزرگ اول تو روی تاب بشین، من هلت میدم، بعد جاها عوض.»
- ببین سر پیری یه الف بچه آدم رو به چه کارهایی وادار میکنه.
- من الف بچه نیستم، اول اسمم ن داره، ن بچهام!»
پدربزرگ خندید. آرام روی صندلی نشست؛ «آروم هل بدی، ها!»
نازنین زور زد و یک بار هل داد. کنار رفت. بابابزرگ به آرامی تاب خورد. خواست دوباره هل بدهد که صدای سوتی را پشت سرشان شنید. نگهبان پارک با سرعت میدوید. داد میزد: «آقا خجالت نمیکشید؟ با این سنتون تاب بازی میکنید؟ پاشید. الان تاب میآد پایین!»
نیلوفر شهسواریان، از تهران
شب نقطهای
نقطه، نقطه، نقطه. همه جا پر از نقطه بود. در آن انبوه تاریکی، به جز آنها، چیزی را نمیدیدم. وقتی به اطرافم نگاه کردم، نقطههای نورانی در حال حرکت را دیدم، که یکی پس از دیگری پشت سر هم حرکت میکردند.
تصویرگری : سعیده ترکاشوند
با خود گفتم:« چراغهای ماشینها در شب چه قدر زیبا و خیرهکننده میشوند!» بعد نگاهم را به نقطههای دیگر دوختم ، نقطه های نورانی که حرکت نداشتند. با خود گفتم: «حتماً آنها چراغ خانههای اطراف هستند.» نگاهم به آسمان افتاد، باز هم نقطه نورانی دیدم. اما اینبار آنها ستارههای درخشانی بودند که در دل شب سوسو میزدند و گاهگاه ستاره دنبالهداری رد میشد، دل شب را می شکافت و میرفت و نگاه من را نیز با خودش میبرد. در دل خندیدم، در آن لحظه حس کردم حتماً کسانی که درون اتومبیلها هستند، که قطار ما را به شکل نقطههای نورانی به هم چسبیدهای میبینند که در یک خط راست در حال حرکت است و حتماً آنها هم مثل من به این شب نقطهای لبخند میزنند!
فریما منشور از تهران